سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
[ و به پسر خود محمد بن حنفیه فرمود : ] پسرکم از درویشى بر تو ترسانم . پس ، از آن به خدا پناه بر که درویشى دین را زیان دارد و خرد را سرگردان کند و دشمنى پدید آرد . [نهج البلاغه]
 
امروز: چهارشنبه 103 آذر 7

ناگفته‌های توکلی از حضور در کابینه های دولت های قبل و انتخابات 84
بخش داخلی الف، 1 اردیبهشت 91
تاریخ انتشار : یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 
متولد سال 1330 - با سابقهای طولانی در مبارزه با نظام شاهنشاهی- پس از پیروزی انقلاب اسلامی، ریاست کمیته انقلاب اسلامی شهرستان بهشهر را به عهده گرفت. در اولین دوره مجلس شورای اسلامی، نماینده مردم همین شهر شد و به عضویت هیأت رئیسه مجلس شورای اسلامی درآمد. در سالهای بعد نیز در قامت یک روزنامه نگار، مهمترین منتقد دولتهای سازندگی و دوم خرداد شد، به گونهای که توانست خود را به عنوان رقیبی جدی برای رؤسای جمهوری وقت معرفی کند. در سال‎های اخیر به عنوان یکی از وزنه های جریان اصولگرایی فعال بوده و در مجالس هفتم، هشتم و نهم، از برجسته‎ترین وکلای مردم در مجلس شورای اسلامی برده است.

این‎ها تنها بخشی از فعالیتهای احمد توکلی است؛ سیاستمداری که دوست و دشمن او را به تقوا، دین‎داری و برخورداری از دیدگاهی کارشناسانه می شناسند. گواه این مدعا نیز اظهارنظرهای متعددی است که هموار، در وصف او شنیده می شود. اگر محمدحسین صفارهرندی در روزنامه کیهان یادداشت «اصولگرا مثل توکلی» را نوشت و درباره وی گفت: «او از زمره معدود کسانی است که برای مسئولیتی که داوطلب بر دوش کشیدنش شده بود، فکر منظم، اطلاعات طبقه‎بندی شده و برنامه منسجمی داشت. علاوه ‎بر این که دکتر را از اولین نفراتی باید به حساب آورد که با نقد روشهای پیشین سیاسی، در قالب رقابتهای کور چپ و راست، بنیاد مبارک سنتهای اصولگرایانه را در 10، 15 سال گذشته نهادند و حرکت اخیر وی (کنار کشیدن از صحنه در انتخابات ریاست جمهوری) نیز شاخص تازهای به سنتها و سنجه های اصوگرایی افزود»، سعید مرتضوی متهم پرونده کهریزک نیز احمد توکلی را به عنوان میانجی با مخالفانش قبول کرد و در وصف او گفت: «او کسی است که دین خود را به دنیا نمی فروشد»

اینها را همه گفتیم تا بگوییم گفت‎وگو و پرونده پنجره ادای دینی است به 50 سال فعالیت انقلابی احمد توکلی...

ماجرای ازدواج احمد توکلی
مادرم گفت فلانی برای دختر خاله‎ات به خواستگاری آمده (خواستگار، مهندس متجددمآبی از بستگان بود.) نمی‎خواهی چیزی به خاله‎ات بگوییم؟ گفتم نه. بگذار ببینیم بهیجه جواب خواستگار را چه می‎دهد. اگر جواب مثبت بدهد معلوم می‎شود که به درد من نمی‎خورد. از نظر من این مسئله آزمایش خوبی است. خلاصه به محض این‎که موضوع را با او مطرح کرده بودند، او جواب رد داده بود. زمانی که موضوع را فهمیدم خیلی خوشحال شدم و گفتم از این آزمایش هم که موفق بیرون آمد. تعطیلات بین دو ترم سال 49 تقریبا اوایل بهمن به تهران آمدم. پدر و مادرم خانه خواهرم بودند، مادرم مرا به کناری کشید و گفت دوباره برای دخترخاله‎ات خواستگار آمده. مثل اینکه مذهبی است و دانشجوی مهندسی است. طبیعی است که به او جواب مثبت بدهند. از من پرسید که آیا می‎خواهی یواشکی به خاله‎ات بگوییم؟ گفتم چرا یواشکی؟ بلندبلند بگویید! مادرم گفت: عجب رویی داری! پدرم هم وقتی فهمید گفت عجب رویی داری! زیرا برادر من 6 سال از من بزرگ‎تر بود اما هنوز زن نگرفته بود. پدرم تعهد گرفت که تا درسم را تمام نکردم هوس شروع زندگی مشترک را نکنم. به بهشهر آمدم و تمام عقایدم را در یک دفتر چهل برگ نوشتم که حدود 25 صفحه شد. طرز زندگی، طرز تربیت فرزند، این مسئله که مبارزه می‎کنم و مقلد چه کسی هستم و آداب جهاد و چرا مبارزه لازم است را نوشته بودم. نوشتم که تا الان یک بار بازداشت شده‎ام و به احتمال خیلی قوی زندانی می‎شوم، از دانشگاه اخراج می‎شوم، مرا به سربازی می‎برند و زندانی می‎شوم و شاید هم شهید شوم. اگر تو با این شرایط حاضر هستی، بسم الله. پشت همه صفحات را هم خالی گذاشته بودم. سپس آن دفتر را به خواهرم نشان دادم، او خواند و گفت خوب است، فقط الفاظ عاطفی آن را خط بزن تا دخترخاله تحت تأثیر عواطف تصمیم نگیرد. من هم الفاظ عاطفه‎برانگیز را خط زدم و فردا صبح به خانه خاله‎ام بردم و پس از کش و قوسی موضوع را به خاله‎ام که در واقع خاله مادرم بود مطرح کردم و دفتر را هم به ایشان دادم تا به دخترش بدهد.

خانمی باحجاب در دانشگاه داشتیم به نام خانم طاهره لباف که الان متخصص زنان هستند. آن زمان تنها دانشجوی مقنعه‎پوشی بود که با چادر به دانشگاه می‎آمد و در هنگام حضور در کلاس‎‎ها چادرش را تا می‎کرد و در کیفش می‎گذاشت و با لباس گشاد و بلند و مقنعه‎ای که به سر داشت، شناخته شده بود. زمانی که دوباره می‎خواستم به بهشهر برگردم، به خانم لباف پیغام دادم که یکی از این مقنعه‎‎ها را به من بدهد تا برای همسرم ببرم. مقنعه را که به بهشهر بردم به همسرم دادم که آموزش خیاطی دیده بود. او هم تعدادی از دوستانش را در منزل یکی از آن‎ها به نام خانم مریم عالمی (که حالا معلم بازنشسته ساکن مشهد است) جمع کرد. شانزده نفری بودند. منبر یک‎ساعت‎و‎نیمه‎ای برای آن‎‎ها رفتم و درباره محسنات حجاب صحبت کردم. همه راضی شدند که از مقنعه استفاده کنند. فردای همان روز به اتفاق همسرم یک توپ پارچه تترون طوسی خریدیم و در تعطیلات عید، ایشان مشغول دوختن مقنعه‎‎ها بود. روز 14 فروردین که شیراز بودم، خبر رسید که شانزده مقنعه‎‎پوش به مدرسه بهشهر رفتند و این ماجرا مثل بمبی در شهر ترکید. رئیس دبیرستان آن‎ها، خانمی بود که با بلوز و شلوار به مدرسه می‎آمد. بچه‎‎ها را مجبور کرده ‎بود تا مقنعه‎‎ها را بردارند؛ دختر‎ها هم مقاومت کرده ‎بودند. دختر مجتهد بزرگ شهر آیت‎الله شاهرودی هم جزو همین 16 نفر بود. نمی‎توانستند با آن 16 نفر به‎راحتی برخورد کنند. مأموران رفتند و به آقای شاهرودی متوسل شدند. ایشان هم گفته بود کار آن‎ها بلااشکال است و اگر شما واکنش نشان بدهید، من به تهران تلگراف می‎زنم و گلایه می‎کنم. روز سومی که با مقنعه به مدرسه رفتند، آن‎‎ها را اخراج کردند. گویا همین‎طور که یکی‎یکی دختر‎ها را از کلاس‎‎ها بیرون می‎آوردند، یک دختر کلاس هفتمی هم که تابستان قبلش در کلاس‎‎های تقویتی‎ای که در بهشهر گذاشته بودم شرکت می‎کرد، ‎ همراه این 16 نفر شده بود. ناظم به او گفته بود تو که مقنعه نداری کجا می‎روی؟ دختر هم گفته بود از فردا می‎خواهم مقنعه سرم کنم!

بعد از از زندان دوستانی در فریدون‎کنار داشتم که مرا تشویق کردند تا با برنج‎فروشی گذران زندگی کنم. بر اساس راهنمایی آن‎ها می‎توانستم با یکی دو ماه کار مخارج یک زندگی همراه با قناعت را تأمین کنم و بقیه وقتم را صرف تکمیل مطالعات اسلامی آغازشده در زندان نمایم. از آقای دکتر عباس شیبانی که با او هم‎زندان بودم، چهل‎هزار تومان قرض کردم و با آن یک نیسان خریدم. برنج اعلای فریدون‎کنار می‎آوردم به قم و تهران و به دوستان دوران دانشگاه و زندان می‎فروختم. در سال دو ماه کار می‎کردم و یک سال با پولش زندگی می‎کردم.

پس برکت زیادی داشت...
بله. البته همسر قانع متعهد و وفادارم این را ممکن می‎ساخت.

روز 24 بهمن از قم حرکت کردم و نزدیک مغرب بود به بهشهر رسیدم. اول شهر تفنگ‎چی‎‎های انقلابی ایستاده بودند و ماشین‎‎ها را کنترل می‎کردند. اولین نفری که مرا دید فریاد کشید: «احمد آقا آمد؛ احمد آقا آمد» و بچه‎‎ها خیلی خوشحال شدند. از فردای آن روز به‎طور طبیعی مسئولیت به گردن من افتاد، چون باسابقه‎ترین فرد سیاسی شهر بودم و خانواده‎ام سرشناس و مورد اعتماد همه بودند. من هم روحانی بزرگ شهر را احترام کردم و کلید اسلحه‎خانه را به ایشان دادم. چند روز بعد شهربانی را افتتاح رسمی کردیم و آیت‎الله شاهرودی هم کلید اسلحه‎‎خانه را تحویل آقای محمد مقیمی برادر بزرگتر همین احمدعلی مقیمی نماینده فعلی بهشهر داد که از مبارزان زندان‎رفته بود. به این ترتیب شدم رئیس کمیته بهشهر و قریب 10، 15 نفر از انقلابیون را هم جمع کردیم و هر شب در جلساتمان برای شهر تصمیم می‎گرفتیم. چپی‎‎ها هم داخل شهر قدرت داشتند. ولی هیچ‎کدام نمی‎توانستند با من هم‎آوردی کنند؛ الا یک دسته از طلاب شهر که رفته بودند در یک مدرسه علمیه و موازی با ما یک کمیته تشکیل داده بودند برای حل اختلافات. آمدم تهران و رفتم در جلوی کمیته مرکزی. جمعیت زیادی ایستاده بود و نمی‎شد داخل رفت. بهزاد نبوی آمد یکی‎یکی مراجعین را داخل ‎برد. از من پرسید: تو کی هستی؟ من خودم را معرفی کردم و گفتم که زندان هم بوده‎ام. گفت که چه‎کسانی را از زندان می‎شناسی؟ یک سری لیست دادم. مرا داخل برد.

من نشستم گزارش نوشتم و اوضاع بهشهر را کامل شرح دادم. آقای مهدوی‎کنی که مسئولیت کمیته را برعهده داشت گزارش را خواند و به من گفت برای هر کس از مبارزان که صلاح می‎دانی حکم انتصاب بنویس تا امضا کنم و کمیته آنجا رسمی شود. من هم حکم را این‎طوری نوشتم: جناب حجت‎الاسلام‎والمسلمین آقای شیخ محمد شاهرودی، بدین‎وسیله جناب‎عالی را مسئولیت دادیم که کمیته انقلاب اسلامی را به‎وسیله آقای احمد توکلی و میرعبدالواحد بنی‎کاظمی و با کمک برادران دیگر و مشورت سایر روحانیان شهر تشکیل دهید. خلاصه خودمان را به دست آقای شاهرودی، رئیس کردیم و احترام ایشان هم حفظ شد.

انتخابات مجلس که شد انقلابیون جلسه‎ای گذاشتند تا مشخص کنند چه کسی نامزد شود و از چه کسی حمایت شود. من در آن جلسه شرکت نکردم تا راحت بتوانند حرف بزنند. جلسه که تمام شد نتیجه این شد که بروند پیش شهید سید عبدالکریم هاشمی‎نژاد و از او بخواهند نامزد شود. اگر هم ایشان قبول نکرد، ‎احمد توکلی نامزد شود. یک گروه سه‎نفره‎ای نزد آقای هاشمی‎نژاد در مشهد رسید و موضوع را طرح کرد. ایشان هم گفته بود که تردید نکنید، احمد باید نامزد بشود، من می‎خواهم بروم مجلس خبرگان. البته عده‎ای به واسطه سابقه انقلابی من و قاطعیتی که در روز‎های بعد از انقلاب داشتم، تلاش کردند برای من رقیب بتراشند. دورقیب جدی داشتم؛ یکی دادستان شهر بود و دیگری نماینده مجاهدین خلق. او هم زندانی سیاسی بود ولی سرشناس و باعرضه نبود. به هر طریق بود، در انتخابات رأی اول را آوردم و وارد مجلس اول شدم.

گویا در همان دوره اول در هیئت رئیسه هم قرار گرفتید و بیش از بقیه نمایندگان در متن حوادث مجلس بودید؟
بله. چند جوان بودیم که در انتخابات هیئت رئیسه رسمی برگزیده شدیم. آقای هاشمی رفسنجانی هم که رئیس مجلس شده بود، هیچ تصمیمی را بدون رأی هیئت رئیسه نمی‎توانست بگیرد. حتی یادم هست آقای هاشمی خیلی تلاش کرد تا برادرزاده همسرش را استخدام کتابحانه مجلس کند ولی آقای یارمحمدی نماینده مردم بم که کارپرداز بود و به سبب کرمانی‎بودنش با خاندان مرعشی آشنایی داشت معتقد بود این فرد رابطه‎ای با سازمان مجاهدین داشته و نگذاشت هاشمی او را به مجلس بیاورد.

روی انتخاب نخست‎وزیر در دولت بنی صدر هم کار خاصی کردید؟
بله. ما در این جلسه روی چند نفر بحث کردیم. اول که آقای غرضی مطرح شد او را دعوت کردیم به محل جلسه که همان خانه آقای یارمحمدی در خیابان البرز نزدیک مسجد همت میدان منیریه بود. دو نفر از این جلسه به‎همراه بهزاد نبوی مأمور شدند با غرضی صحبت کنند و نتیجه را به جلسه بگویند. تقریبا سه ساعتی طول کشید و بهزاد نبوی که آمد گزارش بدهد، گفت ‎آخر سر نفهمدیم ولایت فقیه را قبول دارد یا ندارد! البته بعد‎ها معلوم شد ولایت فقیهی که غرضی قبول داشت از ولایت فقیه بهزاد نبوی خیلی محکم‎تر بود. به‎هرحال غرضی در جلسه ما رد شد. بحث حول شهید رجایی شروع شد. رجایی با بهزاد در زندان هم‎بند بود و آن‎موقع نماینده تهران و کفیل وزارت آموزش و پرورش بود. در جلسه به این نتیجه رسیدیم که رجایی گزینه خوبی است. از طرف جلسه، من مأمور شدم تا با رجایی صحبت کنم. شهید رجایی را در مجلس کشیدم کنار و به او گفتم: «چطور است که شما نخست‎وزیر شوید؟ » گفت: «نه. آموزش و پرورش از همه‎جا مهم‎تر است. می‎خواهم از مجلس استفاده کنم و بروم وزیر آموزش و پرورش شوم.» گفتم: «چقدر ساده‎‎ای! تو نخست‎وزیر شو؛ آن وقت یک نفر مثل خودت را بگذار وزیر آموزش و پرورش و بیست تا وزارتخانه دیگر را با تفکر خودت اداره کن.» او هم بالاخره قبول کرد و ما هم او را مطرح کردیم.

ماجرای مخالفت توکلی با نخست وزیری ولایتی
وقتی که آقای خامنه‎ای بر سر کار آمدند، قرار گذاشتند استمزاجا با مجلس برای تعیین نخست‎وزیر مشورت کنند. یعنی جلسه غیرعلنی تشکیل شود، بحث شود و اگر مورد قبول مجلس بود، رئیس‎جمهوری فرد را به مجلس معرفی کند تا جلسه علنی و روال قانون طی شود.
آن زمان چون کمر و مفاصلم خیلی درد می‎کرد، مرخصی استعلاجی گرفتم و رفتم بهشهر تا استراحت کنم. شب رادیو گفت که فردا مجلس می‎خواهد راجع به نخست‎وزیری آقای ولایتی بحث کند. همان شب یک جیپ آهو کرایه کردم، پشتش رخت‎خواب انداختم و خوابیدم و یک‎راست آمدم هیئت‎رئیسه مجلس. صبح اول وقت در جلسه حاضر شدم. آقای ولایتی که آمد جا خورد و گفت که تو اینجا چه کار می‎کنی؟ مگر نباید بهشهر باشی؟ گفتم:‎ «من آمده‎ام با تو مخالفت کنم!» از من دلیلش را پرسید. گفتم بیا برویم در کتابخانه بنشینیم و بحث‎کنیم. وقتی رفتیم در کتابخانه نشستیم به او گفتم، من مخالف تو هستم چون ارتباطاتی با انجمن حجتیه‎ داری. البته او هم در پاسخ توضیحاتی داد که قانعم کرد.

توضیحات آقای ولایتی شامل چه مواردی بود؟
الان خاطرم نیست ولی آن‎موقع قانع شدم که ایشان انجمنی نیست؛ مثل اکبر پرورش که اگرچه ارتباطاتی داشت، ولی در روز‎های مبارزه اسلحه هم تهیه می‎کرد؛ یا همین آقای حداد عادل که ارتباطاتی با انجمن داشت ولی آدم سیاسی‎ای بود. دلیل دوم مخالفتم هم این بود که علی‎اکبر ولایتی اهل هزینه‎کردن نیست. او هم توضیحاتش را داد. ولی من گفتم که دکتر جان دوستت دارم ولی با تو مخالفت می‎کنم؛ ناراحت هم نشو. آن زمان هم مخالفت و موافقت ما جوان‎‎ها در مجلس خیلی مؤثر بود؛ به‎خصوص آنکه عضو هیئت رئیسه هم بودیم. من و آقای شاهچراغی در جلسه غیرعلنی صحبت کردیم و اطلاعاتمان را دادیم. جلسه هم نگرفت و آقای ولایتی هم رأی نیاورد.

خود آیت‎الله خامنه‎ای اصرارشان به ولایتی بود؟
نه اصراری نداشت و فقط بحث می‎کرد. ایشان خیلی آدم باز با روحیه گشاده‎ای بود. بعد از ولایتی بحث آقای غرضی پیش آمد. آن را هم من رفتم با آقای خامنه‎ای مشورت کردم و ایشان اصلا آقای غرضی را به مجلس معرفی هم نکرد. دو سه نفر دیگر را هم معرفی کردند که همه را مخالفت کردیم؛ تا وقتی که میرحسین موسوی را معرفی کردند و چون من اصلا او را نمی‎شناختم، ‎خودم را کنار کشیدم و در رد یا تأییدش صحبت نکردم.

شما میرحسین را نمی‎شناختید؟
خیر. من از زمان فعالیت انقلابی او را نمی‎شناختم. مراوده‎مان با حزب جمهوری هم این‎طوری نبود که همه اعضا را بشناسیم و فقط روی اعتماد به آقای خامنه‎ای و آقای هاشمی و آقای بهشتی که می‎گفتند خیلی طرفدار ایشان است به موسوی رأی دادیم. یادم هست وقتی او نخست‎وزیر شد، عده‎ای آمدند به من گفتند که تو باعث شدی که موسوی نخست‎وزیر شود. گفتم من که اصلا حرفی نزدم درباره‎اش! گفتند که تو با آن قبلی‎‎ها مخالفت کردی و با این یکی مخالفت نکردی و این باعث شد که فکر ‎کنیم با میرحسین موافقی.

ولی ظاهرا جوانان دیگری مخالفت کردند، مثل آقای آیت.
آقای آیت جزو جوانان نبود. او خیلی مخالف موسوی بود ولی دو تا صفت داشت که حرفش را کم‎اثر می‎کرد. یک اینکه به نوعی از انجمنی‎‎ها تلقی‎ می‎شد و دیگر اینکه رفتارهایش با دیگران گرم و متواضعانه نبود. پرورش نقل می‎کرد که این دو نفر در شورای مرکزی حزب با هم خیلی شاخ به شاخ بودند. آیت خیلی طبع گرمایی داشت و زمستان‎‎ها هم عرق می‎کرد و خودش را باد می‎زد. گویا یک شب با موسوی در جلسه شورای مرکزی حزب حرفش می‎شود. آیت به موسوی می‎گوید تو همانی هستی که برای مصدق سرمقاله می‎نوشتی و طرفدارش بودی. میرحسین عصبانی شد و پنج دقیقه‎ای با جزع و فزع از خودش دفاع کرد. تا صحبت‎های موسوی تمام شد، آیت گفت: تو طرفدار حبیب‎الله پیمان هم هستی! باز هم میرحسین موسوی 10 دقیقه‎ای جوش می‎زد.

بعضی‎‎ها می‎گویند دلیل مخالفت شهید آیت با موسوی به‎خاطر گرایشات حجتیه‎ای هست که در میان بود.
یعنی آیت حجتیه‎ای بود؟

بله .
نه من در آن زمان و در زمان فعلی هم چیزی حس نکردم. حسن آیت در طول انقلاب از فعالان نزدیک به شهید بهشتی بود. البته حرف و حدیث درباره ایشان زیاد است؛ اما من در مدتی که با ایشان بودم خصوصا در دوره مجلس، او را محققی جدی و حقوقدانی شجاع دیدم.

از آن باب این مسئله را مطرح کردیم که عده‎ای به‎دنبال پیوندزدن آیت و مظفر بقایی هستند و از این طریق می‎خواهند به ولایت فقیه ضربه بزنند، چراکه آیت یکی از طرفداران جدی نظریه ولایت فقیه در مجلس خبرگان قانون اساسی بود.

آیت خیلی ضدمصدق بود و برعکس میرحسین موسوی طرفدار مصدق. به‎نظر من یکی از علت‎های هجمه علیه شهید آیت هم همین موضوع است.

چه شد که از هیئت رئیسه استفعا دادید؟
در هیئت رئیسه که بودم درد کمر و مفاصلم بیشتر شد و نمی‎توانستم راحت روی صندلی بنشینم. آقای هاشمی می‎گفت این‎طوری بد است. من هم گفتم نمی‎توانم بنشینم. بعد ایشان گفت که یک فکری کن؛ ‎این‎طوری نمی‎شود. من هم که دیگر خسته شده بودم و دیدم که نمی‎توانم راحت بنشینم، استعفا دادم تا بروم پایین و آنجا راحت باشم. بعد از آن رجبعلی طاهری آمد و گفت که در جلسه حزب جمهوری تصمیم گرفته‎اند که احمد توکلی وزیر کار بشود. من هم درد مفاصلم را بهانه کردم تا این مسئولیت را قبول نکنم. زنگ زدم به آیت‎الله راستی کاشانی و ماجرا را شرح دادم. ایشان گفت: اگر تو نشوی چه‎کسی وزیر می‎شود؟ گفتم:‎ همین میرمحمدصادقی که در دولت قبلی هم بود. گفت: تو بهتر می‎توانی اداره‎کنی یا او؟ گفتم: خط فکر ایشان کمی مشکل دارد و من حتما بهتر اداره می‎کنم. گفت: پس قبول کن.

به مجلس که برگشتم رفتم هیئت رئیسه چون با آقای هاشمی کار داشتم. از قضا نامه نخست‎وزیر جلوی آقای هاشمی بود. به من گفت موسوی می‎خواهد تو را به‎عنوان وزیر کار معرفی کند. حاضری وزیر کار شوی؟ من هم گفتم آره. آقای هاشمی نامه را که به اسم میرمحمدصادقی نوشته شده بود، دست الویری داد و گفت بفرست نخست‎وزیری تا اصلاح کنند و برگردانند.

هیچ شناختی از موسوی نداشتید؟
نه. حتی یک ملاقات هم با او نداشتم؛ الا اینکه در مجلس و در جلسه معرفی نخست‎وزیری ایشان را دیده بودم. من معرفی شدم و آقای هاشمی هم از وزیرشدن من دفاع کرد. بعضی‎‎ها همان موقع به شوخی می‎گفتند که هاشمی با وزارت توکلی موافقت کرد تا از دستش راحت شود. تعبیر مثبت این است که آقای هاشمی سماحتش زیاد است و جنبه منفی‎اش را بخواهیم بگوییم، می‎گوییم اهل مماشات است. ببینید تولی و تبری‎ هر دو باید با هم باشد. آقای هاشمی تولی‎اش بیشتر از تبری‎اش است. آدم انقلابی‎ای است ولی واقع‎گرایی‎اش شدیدتر از آرمان‎گرایی‎اش است. ممکن است آقای هاشمی به‎دلیل نگاهش اشتباه کند ولی تاکتیک این عمل سیاستمدارانه‎اش خیلی قوی است.


 نوشته شده توسط تون ،فردوس امروز در یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/2/5 و ساعت 11:16 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم

تون ،فردوس امروز
تون ،فردوس امروز
درآستانه انتخابات نهم آمدیم ،شرمنده نگاه پرمهرتان شدیم و مصمم شدیم که بمانیم واز امروز باشماییم با : تون ،فردوس امروز

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 80
بازدید دیروز: 0
مجموع بازدیدها: 95183
جستجو در صفحه

صفحات اختصاصی

خبر نامه